واااای من عاشقه این عکسا شدم
رئیس هان:هیون...هیچ معلوم هست داری چی کار میکنی؟؟؟؟تو و بقیه این مراسم رو خراب کردین هیچ بازار شایعه ها هم داغ کردین...بزرگ ترین اشتباه زندگیت رو کردی پسر...
خدایاااا...همش تقصیر من شد...اون لحظه ک اون مرد اون طورب برخورد کرد واقعا عصبی بودم و نفهمیدم چی کار میکنم...حالا چی؟؟؟همه چی رو خراب کردم...
بدجوری ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم...
هیون نگاهی ب من انداخت ک عین بچه های مظلوم یک ساله فقط نگاهشون میکردم و رو ب رئیس هان گفت:خودم ی کاریش میکنم فقط ب من اعتماد کن...
بعد از اون راه افتاد سمت سن...وااااای این میخواد چی کار کنه؟؟؟؟نکنه بدتر بزنه همه چیو بدتر کنه و همه پل های پشت سرو خراب کنه؟؟؟
از ترس داشتم می مردم...ولی رئیس هان بیشتر شوک بود...داشت منگ هیونو می دید...حتما اونم میدونست چ قد حرفای هیون الان مهمه...از نظر من ک حرف زدن هیون اونم همین حالا دیوونگی محضه...حداقل این نظر من بود...مخصوصا بعد از این ک اونطوری منو تا اینجا اورد...
هیون اول صبر کرد تا ساکت شن ولی ساکت بشو نبودن بنابراین شروع کرد:این خانوم هایی ک دیدین طراح های لباس جدید ما هستن ک توی وضعیت نامناسبی قرار گرفتن...نتونستم اجازه بدم صدمه ببینن...مامورا باهاشون بدرفتاری کردن..امیدوارم این موضوع باعث منحل شدن میتینگ نشه...
ب نظر میرسید اکثریت بعد از شنیدن این حرفا آروم شدن و باور کردن...رئیس هم هر چند آروم تر ب نظر میرسید اما هنوز عصبی بود...
هانی:هانا چی شد؟؟؟چرا دعوات شد؟؟؟اون دو تا مرد کی بودن؟؟؟
برگشتم و دیدمش ک پشت سرمه...گفتم:چیز مهمی نبود...الان مسئله چیز دیگه ایه...امیدوارم باعث دردسر نشم وگرنه هیچ وقت خودمو نمیبخشم...نگرانم...
هانی نگاهی ب اون طرف کرد و گفت:ب نظر میرسه هیون مشکلو برطرف کرد...نگاه کن...
هیون کنار رئیس هان ایستاده بود...
هیون:اگ دیرتر میرفتیم و میتینگ کنسل میشد حتما مشکلات دو برابر میشدن...نباید دست دست میکردیم تا ب شایعه ها دامن بزنن...اینطوری ک من زودتر گفتم باورشون براشون راحت تر بود...
رئیس هان:راجع ب این موضوع بعدا حرف میزنیم ولی میخوای راجع ب دروغت چی کار کنی؟؟؟
هیون:کاری میشه کرد؟؟؟باید استخدام شن تا باز شایعه ای درست نشده...منم بهشون گفتم جدیدن...
رئیس هان:هرچند کارت حسابی کفریم کرد پسر ولی شانس اوردی تونستی موضوع رو فیسله بدی چون در غیر اون صورت برخورد این چنینی نداشتم...ب نظر میاد استخدام کردنشون بهتر از افت شدید باشه...
من ک منگ شده بودم...این چی میگفت؟؟؟وااای...نکنه واقعا استخدام شیم؟؟؟ما درس و زندگی داریم...نمیتونیم...
ب هانی نگاه کردم...ب وضوح شاخ های روی سرش رو میدیدم...اونم کمی از من نداشت...
برای این ک توجهمو جلب کنه آروم زد ب ساعد دست راستم ک همون لحظه بی هوا آخم هوا رفت...دوباره دردم یادم اومد...ان قد شوک بودم ک ب کلی درد دستم رو فراموش کرده بودم...
همونجا رو زمین نشستم و ب دستم نگاه کردم...
هیونگ و یونگ رسیدن کنارم...
هیونگ:جالت خوبه؟؟؟دستت درد میکنه؟؟؟
من ک از درد اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم:آره...خیلی درد میکنه...وقتی سعی کردم در برم تو هوا و زمین طوری دستمو گرفت ک فک کنم کلا خورد شده...
هیونگ دستشو اورد نزدیک و گذاشت روی دستم ک باز ناله من بلند شد...
یونگی:ب نظر بد میرسه...فقط دستته؟؟؟دیگ زخمی نشدی؟؟؟
دیگ حتی نای حرف زدن هم نداشتم و فقط با تکون دادن سرم ب اطراف بهش جواب منفی ادم...
هانی دستشو گذاشت پشتم و گفت:من خواستم بیام جلو ولی من و هانیه هم گرفتن...دیدم چجوری دستتو گرفت...واقعا وحشیانه بود...حتما ترسیده بود شر ب پا کنی..
صدای رئیس هان رو از بالای سرم شنیدم:هیونگ...یونگ سنگ...شما برید سر صحنه...هیون و جونگ مین و یو هم فرستادم...اگ بیشتراینجا بمونین شر میشه...شما زود برین من خودم رسیدگی میکنم...
همون شب:
توی دفتر رئیس هان بودیم...من و هانی و مهتاب و کل دابل...
دستم رو بسته بودن...دکتر گفت آسیب جدی ای نبوده و بعد چند هفته خوب مبشه...
من و هانی و مهتاب پیش هم نشسته بودیم و کیو و جونگ و هیونگ و کیو رو ب رومون...رئیس هم پشت میزش بود و هیون کلافه راه میرفت...
نمیدونم چرا حس میکنم هیون الان از کارش پشیمونه....امیدوارم اینطور نباشه چون اونطوری بدجوری شرمندش میشم...
رئیس هان:خب بالاخره متینگ بدون هیچ مشکلی تموم شد...خبرا هم همه جا پخش شده ولی فعلا ب هوای این ک شما دخترا طراح های جدید لباسین مشکلی نیست و زیاد دردسرساز نشده...
بلند شد و اومد طر فما و گفت:ب هرحال چیزیه ک شده...میدونم براش شما غیر منتظرست ولی ما تنها این امیدو داریم...شاید پذیرفتنش هم سخت باشه...حتی شنیدم دانشجو دانشگاه نامدارمون هستین...میدونم کارتون زیاده وبراتون سخته...میدونم تخصص زیادی توش ندارین ولی من ازتون کاری نمیخوام...یعنی کار زیادی نمیخوام...فقط باهامون همکاری کنین و درصورت نیاز حمایت...من میخوام شما ب عنوان طراح های جدید لباس دابل اس فایو وان استخدام شین...
مهتاب:ببخشید...میدونم از ما انتظار دارین...دوست داشتم کمک کنم ولی هانا و هانی هم میدونن ک من نمیتونم کامل ب تحصیلاتم ادامه بدم و ماه آیندهباید برگردم ایران...ب خاطر ی سری مشکلات خاص...فک نکنم بتونم ب عنوان طراح استخدام شم..
رئیس هان:اشکالی نداره ولی حداقل دیگ امیدوارم هانا و هانی قبول کنن ک با ما همکاری کنن...فراموش نکین شما خودتون دابل رو میشناسین...این کمک بزرگی ب اوناست...
حق با اون بود...هرچیم نباشه اونا ب خاطر ما توی این دردسر افتادن...رئیس هم انگار انتظار کار از ما نداشت و فقط میخواست اونجا استخدام باشیم...خب ما هم ک جدا از اینا از کمک ب دابل ناراحت نمیشیم...
نگاهی ب هانی انداختم...اونم ب نظر راضی میومد...اونم ب من نگاه کرد و منم با تکون دادن سرم تصمیمشو تایید کردم...
هانی:من و هانا مشکلی نداریم...خوشحال میشیم کمک کنیم...هرچند این مشکل ب خاطر ما درست شد...امیدوارم شما هم ما رو ببخشین و همینطور از لطف دابل واقعا متچکریم ک ب خاطر همین شناخت کمی هم ک داشتن باز راضی نشدن اون بی عدالتی اجرا شه...
رئیس هان لبخندی زد و از این ک مشکلات برطرف شده لبخندی از رضایت زد ک ما هم از ته دل شاد شدیم و خیالمون راحت شد...
اون شب ما قراردادو امضا و کردیم و رسما شدیم طراحان لباس دابل اس فایو وان...شرایطمون خوب بود...شناخت قبلی از دابل داشتیم...رئیس هان هم راضی بود...کار زیادی هم نداشتیم...یعنی درواقع ما فقط ب اسم طراح بودیم...واقعا از این شغل سردرنمیاوردیم و احتیاجی هم نبود...طراح های قبلی بی سر و صدا کارها رو ب اسم ما انجام میدادن و حقوقشون هم میگرفتن...ما هم ب درسمون میرسیدیم...فقط دز صورت نیاز باید از دابل ب عنوان طراج جمایت میکردیم...
دو روز بعد از شروع دانشگاه:
شدیدا من و هانی مشغول درس و تحصیل بودیم....
همونطور ک پیش بینی کرده بودیم وقت استراحت کافی هم نداشتیم...
توی اتاق داشتم جزوه ها رو مرتب میکردم و هانی هم داشت تست میزد...
حسابی برگه ها قاطی شده بودن و منم اعصابم خورد بود...
با زار بدبختی داشتم ب آخرای کار میرسیدم ک تلفن زنگ خورد...
هانی:بدو جواب بده...من جام بده نمیتونم پاشم...
یعنی بشر ب این پررویی ندیده بودم...الان مثلا جای من خیلی خوبه؟؟؟ولی اصلا حوصله کل ک نداشتم با این بشر...چون میدونستم اول و آخرش تا قطع نشده من باید جواب بدم...
با اخم و عصبانیت پاشدم تفن رو برداشتم...
هانا:بله بفرماید؟؟؟
اااااا....مهتاب تویی؟؟؟
آره ما همک توی همون کلاسیم...
استادشو میشناختی؟؟؟واقعا میگی؟؟؟
خب آره الان داشتم مرتب میکرمشون...
آره...چطور مگ؟؟؟؟
چــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟
چی کار کردی؟؟؟
وقت نیست خب آخه...
تعطیلی؟؟؟
وااااای بوس بوس بای...
تقریبا ذوق مرگ شدم...
هانی داشت از کنجکاوی مترکید...
هانی:کی بود؟؟؟چی گفت؟؟؟چرا اونطوری داد زدی؟؟؟
هانا:اهه...اینطوریه؟؟؟اگ میخواستی بدونیخودت جواب میدادی...حالا هم ان قد حرف نزن جزوه هام همه پخش و پلاست...
هانی عصبانی شد و یهو بلند شد و اومد مچ دستمو گرفت...
از فشارش داشتم میمردم...کلا دستم بی حس شد...
ی آخ بلندی گفتم ک فشار دستمو کم کرد...(این از وقت یادمه اینطوری بود...ب صورت غیر طبیعی زورش زیاده)
هانا:آی آی آی...ول کن دستمووووو شکوندیــــــش...
هانی:خب بگو دیگ...
هانا:قبلا واس ی تلفن این کولی بازیا رو در نمیاوردیاااا...
هانی دستمو محکم تر فشار داد و گفت:میگی یا نه؟؟؟
هانا:آخ آخ...خبمیگم...ببا مهتاب بود..مث این ک این هفه چند روز پشت سر هم تعطیی بهمون خورده و کلاسا کلا کنسله...اونم برامون واس میتینگی ک قراره تو پارک برگزار شه جا گرفته...
هانی دستمو ول کرد و داد زد:ایووووول...چ شود...آخیش این تست ها هم بمونه واس فردا...بریم بخوابیم..
دلم میخواست بزنم لهش کنم...دستمو ناکار کرده حالا انگار نه انگار...خانوم اره خوشحالی میکنم...البت منم همچین کمم خوشحال نبودماااا...
با شنیدن این حرفش جا خوردم....
فرصت جواب دادن نذاشتم و سریع گفتم:آآآآآآآآآآه....ببخشید.....سلام.....من هانا هستم و ایشون دوستم هانی....ولی موضوع اونی ک شما فکر میکنید نیست....واقعا اینطوری نیست....راستش.....موضوع ی کم پیچیده تر از اونیه ک فکرشو بکنید....خب....
هیون:اونا از دوستای ما هستن....امروز صبح اومدن اینجا برای کاری....اونا دیشب اصلا اینجا نبودن....شما زود قضاوت میکنید...رئیس هان!!!
رئیس هان:آآآه....درسته....اگ واقعا اینطوریه....پس من واقعا ازتون معذرت میخوام....نباید اونطوری حرف میزدم....از آشناییون خوشبختم....من هان جونگ هوا هستم....رئیس کمپانی....
هانی:آه....نه مشکلی نیست....
رئیس:اوم....کار منم دیگ تموم شده بود....من اطلاعاتو بهتون دادم....دیگ باید برم....بهم زنگ بزنید....فعلا....
و بعد هم رفت....
هیونگ:هیون دروغ گفت چون رئیس ی کم سخت گیره....مطمئنا حرفمونو باور نمیکرد اگ راستشو بهش میگفتیم....
هانی:ولی ما ک چیزی نپرسیدیم....
هیونگ:لازم نیست حتما بپرسید تا بفهمم چی میخواید بدونید....
ناگهان صدای زنگ گوشی هانی ب صدا دراومد.....
هانی:بله؟؟؟
اوه سلام مهتاب تویی؟؟؟؟
عزیزم...الان ایرانی؟؟؟
واقعا؟!!!!
چ خوب....
باش....
البت تا شروع دانشگاه چیز زیادی نمونده....
اوهوم....میدونم....تو زیاد ب خودت فشار نیار....
خب دیگ...فعلا بابای....
هانا:واااای مهتاب ایرانه؟؟؟
هانی:آره ولی داره برمیگرده.....هفته دیگه قراره دانشگاه شروع شه....
هانی مکثی کرد....بعد گفت:آه...اصلا یادم نبود....حالت مادربزرگت چطوره؟؟؟؟خبری ازش داری؟؟؟؟
هانا:اون خوبه....برگشته خونه....خالم پیششه....
هانی:خدا رو شکر....
رومو برگردوندم و گفتم:ما میخواستیم برای جبران همه کارایی ک برامون کردین ب جای تشکر ک هی داریم میکنیم ب ناهار دعوتتون کنیم....
هیونگ:واااااااااااااو....واقعا؟؟؟؟اووووم....خوبه....ممنون.....
یونگی از یکی از اتاقا بیرون اومد و گفت:شماها دارین راجع ب چی حرف میزنید؟؟؟؟هیونگ....؟؟؟چی عالیه؟؟؟؟
هانا:میخوایم امروز ناهار مهمونتون کنیم....
یونگی بلند جونگی و کیو رو صدا کرد...و با هیجان خندید و گفت:زود باشین بیاین....میخوایم بریم ناهار بیرون البت ب حساب دخترا....
جونگی و کیو اومدن تو حال....چ خوشحال بودن.....تا حالا دختر ناهار مهمونشون کرده بود اصلااا؟؟؟!!!!
کیو دست زد و گفت:بــــه....خیلی خوبه
و بعد با مسخره بازی تعظیم بزرگی کرد و گفت:کوموسمـــیداااا.....
بقیه هم زدن زیر خنده و دوباره از فرط خوشحالی از سر و کول هم بالا رفتن....
من و هانی هم خنددمون گرفت و البت هانی بهم چشمک زد....(چشمک ماجرا داره ک الان میفهمید)
دو ساعت بعد:
هر پنج تاشون زل زده بودن ب هم و کپ کپ همو نگاه میکردن.....
وااااااااااا.....عین غذا ندیده ها بودن.....
جونگی با چنگال ب غذا زد و گفت:این اسمش قورمه سبزی بود؟؟؟
وااااااااااا.....قورمه سبزی بود لجن ک نبود....
هانی:اوهــــوم....این ی غذای محبوب ایرانیه.....ما دو تا هم خیلی دوسش داریم....
هیون:اینم باید کتلت باشه...؟؟؟؟
هانا:آره....ده بار ک توضیح دادم....اینجا رستوران مورد علاقه من و هانیه....ما همیشه میایم اینجا....
هیون:چرا شبیه سوپه ولی ریختنش رو برنج این قورمه سبزی رو؟؟؟؟
هانا:بخورید....نمیمیرد ک.....سم نی توش....خوشمزست....
هانی:شما خودتون گفتین دوس دارین فقط ی بارم ک شده غذاهای ایرانی رو امتحان کنین.....
کیو قاشقشو برداشت و ی قاشق ازش خورد.....بعد گفت:اوم....قورمه سبزی واقعا خوشمزست....
هانی گوشتای توی بشقابشو جدا کرد و گذاشت تو بشقاب من....
هیون:گوشت دوس نداری؟؟؟؟
هانی:نه.....ولی برعکس هانا همیشه عاشق گوشت بوده....همیشه میدم ب اون....
هانا:من گوشت دوس دارم....راستش هانی از اکثر غذاها و خوردنی ها بدش میاد....
یونگی:شما گفتین معمولا میاین اینجا....یعنی تا حالا زیاد غذای کره ای نخوردین؟؟؟؟
هانی:چرا خوردیم....ولی واقعا خیلی کم....
پیش خدمت اومد....
پیش خدمت:چیز دیگه ای میل ندارین؟؟؟؟
هانا:شما چی دوس دارین؟؟؟چیز دیگه ای هست ک از منیو بخواین امتحان کنین؟؟؟
و بقیه گفتن ک همین کافیه....
بعد از تموم شدن غذا از رستوران ک بیرون رفتیم...:
یونگی:آآآآآآآآآآآه چ خوب بود....واقعا ممنون....
هانی:نوش جااان....
باورم نمیشه بالاخره خوردنش....خیلی خودشونو لوس کردن تا بالاخره تموم شد این غذا....میگم خدا رو شکر ک کله پاچه سفارش ندادیم....اووووف....ب خیر گذشت.....
بوی گند مشروب میداد و صورتش هم زخمی بود....
نمیدونستیم باید چیکار کنیم....
خلاصه به هر زحمتی بود بردیمش کنار جدول....(با این ک خیلی منگ بود ولی خدا رو شکر میتونست راه بره)
همون جا تاکسی گرفتیم و رفتیم خونشون...
دم در ک رسیدیم ب راننده گفتیم کمک کنه خدا خیرش بده کمکمون کرد....
زنگ زدیم گفتیم بیان دم در....(خو نمیتونستیم بریم تو...)
کیو درو باز کرد.....هیونگ هم پشت سرش بود....
از دیدن ما توی اون شرایط حسابی تعجب کردن...
کیو اومد هیونو گرفت....
هیونگ هم اومد کمکش....
کیو:آآآآآآآآآآآآآآآآه....واااای....این چرا اینطوریه....
هیونگ:چه بلایی سرش اومده؟؟؟؟
و بعد دعوتمون کردن تو و خودشون هم دوتایی هیون رو جلو جلو بردن بالا.....
وقتی یونگی و جونگ مین این وضعیتو دیدن حسابی تعجب کردن....
جونگ مین پرید و در اتاق رو برای اونا باز کرد و پشت سرشون رفت تو ک کمک کنه....
یونگ سنگ:واااااااااااااااااااااااو.....اون پسر چی کار کرده؟؟؟
هانی:توی خیابون تصادفی پیداش کردیم....
یونگ سنگ:آره....حتما باید خیلی براتون سخت باشه ک تا اینجا این طوری بیاریدش....
هانا:نه اینطوری نبود....ما همون جا تاکسی گرفتیم و الانم راننده کمکمون کرد....
هانی:ببخشید...ولی هیون بعد از این ک امروز ظهر غیب شد دیگ برنگشت خونه؟؟؟؟
یونگ سنگ:چرا....اومدش....گوشیشو پیدا کرده بود....اما بعدش ی نفر بهش زنگ زد اونم حسابی قاتی کرد....نمیدونم با هم چ مکالمه ای داشتن ک اینطوری شدش ولی بعدش زد بیرون.....و حالا هم ک....
بعد جونگی و کیو و هیونگ اومدن از اتاق بیرون....
جونگی:اوووووووووووووووووه خدای من.....چ بوی گندی میداد....
کیو:واقعا عجیبه.....اصلا هیچیش با عقل جور درنمیاد.....امروز کلا اون خیلی عجیب بود....اون زخمای روی صورتش چی؟؟؟؟
هیونگ:درسته....دیروز قبل از کنسرت هم ب خاطر ی تماس تلفنی باز غیب شد....یعنی موضوع چیه؟؟؟؟
هانی:آه....درسته...ببخشید ما دیگ باید بریم....
جونگی:مشکلتون با خونه حل شد یا هنوز بهتون زنگ نزدن؟؟؟
هانا:راستش تماسی نداشتیم ولی الان داریم میریم ی سری ب اونجا بزنیم....
جونگی:واقعا؟؟؟؟خب پس امشب رو هم مهمون ما باشید....
هانی:نه....درست نیست....ما الان شانسی اینجاییم....دیشب حسابی خستتون کردیم....
هانا:ب غیر از اون ممکنه خونه تعمیر شده باشه....ما اول میریم اونجا....
جونگی:ولی شما ک دیگ غریبه نیستین....دیشب راه دیگه ای نداشتین ولی امشب ب عنوان ی آشنا اینجا بمونید....در ضمن ب غیر از اون شما برادر ما رو هم امشب نجات دادین.....
یونگی:باشه پس....شما امشب توی اون اتاق بخوابین....
هانا:ولی ما میتونیم امشب توی هتل بمونیم....زیاد از اینجا دور نیست....
یونگی:اوووووووووووووم حالا ک ان قدر دوس دارین بر خلاف اصرار های ما جدا بپرید باشه حرفی نی....ولی بیاین قبلش بریم پشت بوم...امشب شب خاصیه....شاید اینطوری بتونیم ازتون تشکر کنیم....
و خلاصه ما هم قبول کردیم و رفتیم پشت بوم....
از قرار معلوم منظور اونا از شب خاص شبی بود ک هیون خواب بود و اونا بدون اون بودن چون تا جایی ک من یادمه اتفاق دیگ ای نیفتاد ک البت خاص باشه....
کیو و یونگی چند متری ما داشتن با گوشیاشون ور میرفتن...(احتمالا مال یکیشون خراب شده بود...)
هانا:نگاهشون کن......دارن چی کار میکنن؟؟؟؟اگ بخوان اینطوری ادامه بدن احتمالا مال یکشون میخوره زمین و میشکنه....
هانی:واقعا اینطوره....
چند دیقه بعد –ک همچنان کیو و یونگی درگیر بودن- هیونگ اومد بالا....
هیونگ با دیدن کیو و یونگی خندید و اومد سمت ما:این عادیه.....
هانی:ولی ما ک چیزی نپرسیدیم....
هیونگ:با این طرز نگاه کردنتون ب اونا لازم نی سوالتون رو ب زبون بیارین تا من واقعا بفهمم سوالت چیه....البت ما هم همیشه همین مشکلو باهاشون داریم....
هانا:من و هانی هم ازاین مشکلا زیاد داریم....
هانی هم فورا واس خاطر این حرفم چپ چپ نگام کرد....مگ چی گفتم؟؟؟
و بعدم جونگی اومد بالا و بلند گفت:من سودا و آبجو اوردم.....
منظورش از شب خاص این بود؟؟؟؟
یونگی و کیو بالاخره دست از کند و کاوشون برداشتن و گوشی بیچاره رو رها کردن اومدن این طرف....
هیونگ از ما پرسید:شما چی دوس دارین؟؟؟؟
هانی:ولی ما زیاد نوشیدنی های الکلی نمیخوریم واقعا مضر ب نظر میرسن.....
جونگی:کیو بپر از پایین چند تا نوشابه بیار.....اونا الکل ندارن....
ما هم کنار هم نشستیم و شروع کردیم ب نوشیدن.....و......و..............و دیگ من واقعا چیز زیادی یادم نمیومد....
یهو سرم تیر کشید.....سردم شد.....و دیگ ستاره ها رو نمیدیدم.....بلند شدم.....خمیازه کشیدم....
وااااااااااای ک چ قده کوفته بودم....
روم پتو بود....چی؟؟؟؟
یــــــــــهو....ب خودم اومدم....
من چرا توی ی اتاق ک نمیشناختم بودم؟؟؟؟
فورا رفتم سمت هانی....محکم تکونش دادم و با فریادی بیدارش کردم....
اونم اولش گیج و منگ بود اما بعدش ک ب خودش اومد چشماش هشت تا شد....
محکم دستمو جلو دهنش گرفتم چون میدونستم تو این جور مواقع اون جیغ میکشه....
چی شده بود؟؟؟
مـــــــــــن.....
مــــــــــــــــــــــــــن.....واقعا....
چیز زیادی یادم نمیومد.....چرا اینجا بودیم؟؟؟؟
این چیزی بود ک خیلی دلم میخواست بدونم.....