قسمت نهم داستان دابل اسی (خیالات بزرگ)

همین طوری داشتیم راه میرفتیم....ک یهویی دو تا دختر دبیرستانی دویدن اومدن پیشمون....



-اوپاااا....اوپـــاااااا....



بـــه...بـــــــه....طرفدارا....



ما هم وایستادیم....



بعد از این ک امضا و عکس گرفتن یکیشون گفت:شما کی هستین؟؟؟



با من و هانی بود....



هیونگ:آآآه....طراح های لباس هستن....اومده بودیم باهاشون ناهار بخوریم....



یکی از دخترا:واقعااااا؟؟؟؟ولی اوپا طراح لباس شما ک یکی دیگ بود....



هیونگ:آآآآآآآآآآآه...اووووون.....



کیو:آره....تازه استخدام شدن....



یکی از دخترا ذوقش گرفت و گفت:وااااای اوپاهای ما خیلی ب کارشون اهمیت میدن.....اونا واقعا فوق العادن....



بعد ب ما تعظیم کردن و گفتن از آشنایی ما خوشبختن و از ما خواستن سخت تلاش کنیم....



ما هم چیزی نداشتیم بگیم فقط ازشون تشکر کردیم....



بعد ک اونا رفتن....



هیون:آآآه....متاسفم....شما ک انتظار نداشتین حقیقت رو بهشون بگم؟؟؟؟



هانی:نـــه....ما میدونیم....اونا واقعا معلوم نبود چی کار میکردن اگ غیر ازاینو میگفتین....ب هر حال کل اینترنت پر می شد و ممکن بود ب ضرر شما باشه....



گوشی کیو زنگ خورد....



کیو گوشیشو برداشت و ب صفحش نگاهی انداخت و گفت:این رئیسه....



هیون آهی کشید و گفت:من نمیخوام اون فن میتینگ اونجا برگزار شه.....



کیو تلفنشو جواب داد و گفت:بله؟؟؟؟

بله بله درسته من میدونم....

حتما اینکارو میکنم....

معلومه اونا هم اینجان....

در اون مورد.......آآآآآه.....

بله ولی رئیس فک نکنم درست باشه فن میتینگ رو این موقع اونجا برگزار کنیم....

ولی رئیس....

رئیس؟؟؟؟

رئیس؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!



بعد رو ب ما کرد و گفت:قطع کرد....



هیون شونه بالا انداخت و گفت:اون واقعا لجبازه....کاریش نمیشه کرد فن میتینگ رو برگزار میکنیم....



یونگی:هیون مطمئنی؟؟؟؟



هیون هم گفت:اشکالی نداره بچه ها کاریش نمیشه کرد....



حالا تو این هیری بیری گوشی منم زنگ خورد منم برش داشتم و گفتم:بله بفرمایید؟؟؟؟

بله خودم هستم...

اوه اون.....درسته خراب شده بود....

ما امیدوار بودیم زودتر مشکلش برطرف شه...

خب مهم نیست....

بله....ممنون ک خبر دادین...



هانی:کـــیه؟؟؟؟کــــــــیه؟؟؟؟



هانا:آه....فک کنم میتونیم برگردیم آپارتمانمون.....همه چی حل شده....



هانی خوشحال شد و گفت:واقعا خوبه.....داشتم ازشون ناامید میشدم....چرا ان قدر دیر؟؟؟؟



هانا:البت هرچند این مدت شما پسرا نزاشتین ما سختی بکشیم....دوران خوبی بود....ممنون....فک کنم دیگ زحمتمون کم شد....هههه



کیو گفت:درست شد؟؟؟؟واقعا؟؟؟؟خب ولی بازم هروقت خواستین میتونین بیاین....



هانی:درسته این نشونه لطف شماست ممنون....ولی فک نمیکنم رابطه ما طوری باشه ک بشه ادامش داد....ب هر حال بازم خیلی ازتون متشکریم....



جونگی:واقعا از آشنایی با شما خوشبخت شدم....هرچند مدت کوتاهی بود اما واقعا عالی بود....خوشحال میشم دوباره ببینمتون....



و بعد ی خدافظی مفصل دل کندیم و رفتیم....



آآآآآآآآآه................!!!!!!!!!!!!!









دو هفته بعد:



صدای تق بلندی از اتاق اومد....



دویدم سمت اتاق و دیدم هانی باز هم کله پا شده....



هانا:آآآآآآه.....دوباره؟؟؟؟کلا ن عین آدم میتونی بخوابی ن غذا بخوری ن بشینی....



هانی:خوشت میاد اذیتم کنی؟؟؟؟؟



منم رفتم تو آشپزخونه تا غذا رو آماده کنم....هانی هم بلند شد اومد میوه ها رو بشوره....



هانی:دانشگاه ها تا چند روز دیگ شروع میشن....احساس خوبی دارم....دوباره مهتاب رو میبینیم.....واقعا صبر ندارم....



هانا:درسته....دلم براش تنگ شده.....بعد از تحصیل میتونیم با خیال راحت کار پیدا کنیم و چند وقت ی بارم بریم ایران.....دلم برای اونجا هم تنگ شده....خیــــــلــی....



هانی:نگران نباش.....زود تمومش میکنیم....



تلویزیون ک روشن بود زیرنویسش نوشت برنامه بعدی:اجرای زنده دابل اس....



هانی خندید و گفت:ب نظر میرسه دارن سخت تلاش میکنن....اونا واقعا آدمای خوبی هستن....راستش تا وقتی واقعا ب چشم خودم ندیدم فک میکردم اونا هم مث بقیه آدمای معروف و مشهورن ولی اونا فرق دارن....خاصن....



هانا:درسته....هرچند کلی زحمت براشون بودیم و خرابکاری باراوردیم ولی درکل خوش گذشت....



هانی ک شستن اونا رو تموم کرد رفت جلو تلویزیون نشست منم میوه ها رو برداشتم اوردم رو اپن رو ب روی تلویزیون شروع کردم ب قاچ کردنشون....



اجرای خوبی بود....



بعد این ک کل اجرا ک تموم شد میکروفن رو دادن دست هیون....



هیون هم گفت:درسته....واقعا از حمایت های تریپلسا و همه اونایی ک چ اینجا اومدن چ از جاهای دیگ ما رو دیدن تشکر میکنم....واقعا خوشحالم ک دوباره میتونم با گروهم اجرا کنم و همینطور میخواستم درمورد میتینگی بگم ک قراره هفته بعد برگزار شه....این میتینگ احتمالا توی پارک رو ب روی سالن برگزار میشه...



هانی فریاد زد:این همون میتینگیه ک اونبار راجع بهش حرف میزدن؟؟؟؟واقعا همونه....ک از جاش ناراضی بودن....پ ب خاطر این بود ک تو پارک بوده....ههههه....خوبه....



هانا:درسته ولی ما ک نمیتونیم بریم....هفته دیگ دانشگاه ها شروع میشن....پ ان قد خوشحال نباش...



هانی:ولی من میخوام برم....خوبه بعد کنسرتشون میتینگ گذاشتن....کنسرت ک نتونستیم بریم حداقل میتینگ رو باید بریم....



هانا:وای چرا اینطوری میکنی؟؟؟؟تو ک میدونی دانشگاه چ درسای سنگینی داره...بریم دیگ وقت سر خاروندن هم نداریم....من خودمم دوس دارم برم ولی..........هفته اول دانشگاهه....نمیشه ک.....



هانی:درسته...راست میگی....این دانشگاه لعنتی...زندگیمون شده درس....



هانا:حالا چرا ان قدر غر میزنی پاشو برو برنج رو بزار من کارم تموم شد....


هانی هم بلند شد و آهی کشید و رفت سمت آشپزخونه....

موضوعات: داستان,

[ بازدید : 240 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 4 دی 1393 ] 21:43 ] [ ♥AI♥ ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار مشاور گروپ لیزر فوتونا بلیط هواپیما تهران بندرعباس اسپیس تجهیزات عقد و عروسی تعمیر کاتالیزور تعمیرات تخصصی آیفون درمان قطعی خروپف اسپیس فریم اجاره اسپیس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]