قسمت دوم داستان دابل اسی (خیالات بزرگ)

نیم ساعت بعد تو ماشین جونگ مین بودیم....:



جونگ مین:تازه بچه ها داشتن چراغا رو خاموش میکردن ما هم اون آخرا اومدیم بیرون....بقیه از ی طرف دیگ رفتن جشن بگیرن ولی من خیلی خسته بودم خواستم زودتر برم خونه ک یهو شما ها رو دیدم.....خیلی خطرناکه این موقع شب...



هانا:آآآآه بله ما ب کسی نمیتونستیم زنگ بزنیم بعد از کنسرت تاکسی هم گیرمون نیومد....



هانی:درسته خیلی ازتون ممنونیم اگ شما نبودین ما چی کار میکردیم؟



جونگ مین:هههه....پس مایه خوشحالیه ک من امشب خیلی خسته شدم....حالا مسیرتون کجاست؟؟؟؟



هانی:ولی....



هانا:ما نمیتونیم بریم خونه....



هانی:درسته مشکل فنی برای آپارتمانی ک اجاره کردیم پیش اومده همه تخلیه کردن برای ی مدت موقتا....



هانا:لطفا ما رو ببرین ب نزدیک ترین هتل اینجا....میخواستیم بعد از کنسرت با تاکسی بریم نزدیک ترین هتل....







بعد از نیم ساعت جست و جو:



جونگ مین:باورم نمیشه این همه مدت اینجا زندگی کردم ولی حتی نمیتونم ی هتل باز پیدا کنم....



هانی:حالا چی کار کنیم..؟؟؟



و همه مدتی ساکت شدیم...



جونگ مین:شما کره ای نیستید درسته؟؟؟



هانا:بله ما ایرانی هستیم...



جونگ مین ماشینو زد کنار و گفت:شما الان میخواید چیکار کنید؟؟



جوابی نداشتیم بدیم...



جونگ مین:شما رو نمیتونم جایی بزارم...امروز روز تعطیله....نزدیک ترین سونایی هم ک بازه حدودا از اینجا نیم ساعت مسیرشه...شما ب من بیشتر از آدمای توی خیابون اعتماد دارین درسته؟؟؟



هر دومون حرفشو تایید کردیم...



جونگ مین:خب پس بیاین امشب بریم خونه ما...چاره دیگه ای ندارین...البت میدونم سخته براتون ولی فک کنم ب تو خیابون تک و تنها موندن این موقع شب تو این هوا ترجیح بدین...







پونزده دقیقه بعد:



جونگ مین از ماشین پیاده شد و گفت:اینجا خونه ماست....زود باشین پیاده شین...



ما هم پیاده شدیم...



هانی:ولی برادرای شما هم اینجا هستن و اینطوری ممکنه ما مزاحمتون باشیم و شاید اونا موافق نباشن....



جونگ مین خندید و گفت:اونش با من....مطمئنم درک میکنن....اونا هم جای من بودن حتما همین کارو میکردن...



در همین لحظه یهو در باز شد...هیون و هیونگ و یونگی و کیو اومدن تو....



وقتی ما رو دیدن ساکت شدن....بعد یهو کیو اومد طرف جونگ مین خندید و گفت:اینا کین؟؟؟دوستاتن؟؟؟



جونگ مین هم همه رو برد بالا بعد ک ما همه نشستیم (داشتیم از خجالت آب میشدیم...) اونم با اشاره چشم بقیه اعضا رو برد تو ی اتاق...



هانی آروم گفت:خجالت آوره...آخه ما چرا الان اینجاییم؟؟؟



هانا:منم نمیدونم.....باید چی کار کنیم...؟؟؟!!!



باز ساکت شدیم و در اتاق باز شد و بالاخره اومدن بیرون...



جونگ مین لبخندی زد و گفت:امشب شما توی اون اتاق بخوابین....



یونگی:ما اینجا میخوابیم شما خانوما راحت باشین...



کیو:درسته...فردا اول وقت شما رو میرسونیم نگران نباشین....



ما هم تشکر کردیم...



واااای ک اونا چ مهربون بودن....الحق فرشته بودن...



هیون در این حین از یخچال ی بطری آب برداشت بعدشم پرید رو مبل و گفت:کنسرتو دیدین؟؟؟چطور بود؟؟؟؟کدوممون از بقیه بهتر اجرا کرد؟؟؟



ما هم ریز ریز خندیدیم....ولی بعدش هانی بلند گفت:همتون خوب بودین...



جونگ مین خندید و ب هیون گفت:ضایع شدی؟؟؟



و بعدشم همه پراکنده شدن....



کیو:کتتون رو در بیارین خونه ب اندازه کافی گرم هست...



جونگ مین:خب شاید خانما ناراحت باشن...بیاین اینجا تو اتاق...



بعد هم با انگشت اشاره اتاق رو ب ما نشون داد....





چند جمله دیگه از قسمت بعدی:



حالا ک شما زخمی شدین.....



یونگی دوید طرف ما و گفت:بریم



والا نمیدونم حتی کجا میخوایم بریم



...شما از روی ناچاری اینجایید...

موضوعات: داستان,

[ بازدید : 215 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 4 دی 1393 ] 21:25 ] [ ♥AI♥ ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]