قسمت سوم داستان دابل اسی (خیالات بزرگ)
تق....تق تق....تق تق....تق....
چشمامو باز کردم....هانی هم بلند شد....
آروم با صدای خواب آلود گفتم:بفرمایید....
جونگ مین درو باز کرد و گفت:مهمونای ما چطورن؟؟؟
بعد لبخندی زد و گفت:پاشین دست و صورتتونو بشورید بیاین صبحونه بخوریم...
هانی موبایلشو دراورد ساعتو نگاه کرد و بعدشم ب من گفت:تنبل امروز قسر در رفتی ساعت هشت و نیم صبحه...حسابی خوابیدی...
هانا:هشت و نیم صبح؟؟؟بچه ک بودم ساعت یازده از خواب بیدار میشدم...
هانی:ما هر روز صبح همین بند و بساط رو داریم....آآآآآآه....
جونگ مین خندید و دستشو از رو دستگیره در برداشت و گقت:خب دیگ زود بیاید....
و بعد هم رفت...
ی ربع بعد:
من و هانی درو باز کردیم و از اتاق اومدیم بیرون وسایلو جمع کرده بودیم و میخواستیم بریم خونه...
جونگ مین:کجا؟؟؟؟نگید ک با این سر و وضع میخواید صبحونه بخورید؟؟؟چرا شال و کلاه کردین؟؟؟؟؟
هیون آروم خندید و گفت:ما برای شما هم صبحونه آماده کردیم....
هانی:ممنونم....بابت همه چیز....ما خیلی اذیتتون کردیم....معذرت میخوایم....دیگ نمیخوایم بیشتر اذیت شین بااجازه داریم میریم....
جونگ مین:تنها؟؟؟؟خب بیاید صبحونه بخورید بعد من میرسونمتون...
هانا:نه ممنونیم....نمیخوایم اذیت شین...دیشب گفتین خسته بودین....استراحت کنین ما خودمون میریم....
و بعدم گفتیم خداحافظ و رفتیم سمت در....
جونگ مین دوید و اومد و گفت:شما مهمونای منید بزارید حداقل تا دم در همراهیتون کنم....
دم در خداحافظی کردیم هانی هم اومد ک اولین قدمو بزاره بیرون فورا پاش درد گرفت....
جونگ مین:حالتون خوبه؟؟؟
هانی:بله البت...چیز خاصی نیست....
هانا:ب خاطر دیروز بود ک اون مرده محکم زد بهت و همینطوری رفت....فک کنم بدجوری افتادی...
هانی:نه....خوبم....بیا بریم...
جونگ مین:خب حالا ک شما زخمی شدین بزارین برسونمتون....
هانی:احتیاجی نیست....میتونم راه برم....
و بعد ما داشتیم میرفتیم ک کیو و یونگی و هیونگ پریدن بیرون....
کبو:اوه داداش....ما میخوایم بریم والیبال یادت میاد؟؟؟
جونگ مین:البته....
هیونگ ک دید هانی میلنگه و میره فورا گفت:خب سر راهمون هم خانوما رو برسونیم دیگ....
یونگی دوید طرف ما و گفت:بیاین بریم...
هانا:آخه ما تو ماشین جا نمیشیم و ممکنه دیرتون بشه....
یونگی:آخه نداره....ما کلا دوتا ماشین میبریم...میخوایم سر راه چند نفر دیگه هم برداریم....ولی میتونیم قبلش شما رو برسونیم....
هانی:ممنونتون میشیم....
توی ماشین:
آهنگ خودشون رو گذاشته بودن و هی باهاش هم خونی میکردن و بعدشم میخندیدن.....
هیون:کجا باید بریم؟؟؟؟
هانی ی نگاهی ب من کرد....والا نمیدونستیم حتی کجا میخوایم بریم....
هانا:همین جا نگه دارین....
جونگ مین ک پشت فرمون بود گفت:همین جا؟؟؟؟این جا ک فقط ی پارک داره....
هانا:بله...همین جا....ما نمیتونیم بریم خونه....بهتون ک گفتیم...احتمالا تا شب ی جایی رو پیدا میکنیم یا میریم هتل....
هیون:داریم رد میشیما نگه دار....
جونگ مین ماشینو نگه داشت....ماشینی ک کیو هم پشت فرمونش بود هم پای ماشین ما میومدن وایستادن.....
کیو شیشه رو داد پایین ب جونگ مین گفت:همین جاست؟؟؟؟
جونگ مین برگشت و گفت:اگ شما از روی ناچاری اینجایید میتونید با ما بیاید....
هانی:چی؟؟؟؟
هیون:ما ی نفر برای بازی کم داریم....ما پنج تاییم اونا هم دو تا اون وقت ی نفر تک میوفته....
جونگ مین:اگ بازیشم بلد نیستید اشکالی نداره من یادتون میدم....فک کنم بازی با ی تریپل اس باحال بشه....
هیون:این ک شما از این موقع تا شب جایی نداشته باشید برید ی جورایی جالب نیس....با ما بیاید....
کیو از اون ماشین بلند گفت:شما دارین چیکار میکنید؟؟؟؟
جونگ مین: هیچی دیگ بریم.... (نظر ما هم ک مهم نیس....خودش گفت بریم ما هم لال شدیم...)
و ما هم دو ماشینه رفتیم...
توی باغ:
هانی:هانا ولی من چیز زیادی از والیبال یادم نمیاد آخرین بار وقتی سوم راهنمایی بودم تو زنگ ورزش مدرسه بازی کردم...
هانا:حالا تو باز خوبی....من اون موقع هم بازی نکردم...از اون اول رشته من بدمینتون بود....
هانی:حالا چی کار کنم؟؟؟نگاه کن اونا دارن خودشونو گرم میکنن ک بعدش بازی کنن....
هانا:خب حالا ک چی؟؟؟؟مگ خودشون ما رو نیاوردن؟؟؟مگ نگفت یادمون میده؟؟؟
هانی:ولی خجالت آوره ک دخترایی با سن ما چنین بازی ای رو بلد نباشن....
هانا:خب دعوتمون کردن....
جونگ مین از اون طرف داد زد:شما نمیخواین گرم کنید؟؟؟؟چند دقیقه دیگ بازی رو شروع میکنیماااا....
و بعدم اونا نرمش رو بس کردن و از سر و کول هم آویزون شدن...
هانی:واااای اینا نرمششون هم تموم شد....حالا چی کار کنیم؟؟؟؟تو ک گفتی اشکال نداره....خودت بهشون بگو ما بلد نیستیم....
کیو:شما مشکلی دارین؟؟؟؟الان ده دقیقست رسیدیم کل ده دقیقه هم شما اون جا همون طوری دارین با هم پچ پچ میکنید....
هانی:الان آماده میشیم....
هانا:چیو آماده میشیم؟؟؟؟ما ک بلد نیستیم....بهشون بگو....
هانی:من باز ی چیزایی یادمه....بابای من والیبالیست بود یادت نیس؟؟؟؟تویی ک همش بدمینتون بازی میکردی....فقـــط....
هانا:خب پس من اینجا میشینم تو باهاشون بازی کن....
هانی:تنها بازی کنم؟؟؟؟
هانا:آره...چ اشکالی داره؟؟؟؟نمیخورنت ک....
هانی:باشه...
بعد رفت ک بازی کنه....
نیم ساعت از بازی گذشت....وقتی هانی اومد ی اسپک بزنه خورد زمین...سریع دویدم طرفش....جونگی و یونگی هم اومدن ببینن پاش چی شده؟؟؟
هانی:آآآآآی....فک کنم نباید بازی میکردم...
هیون اومد کمکش و دستش رو گرفت بلندش کرد ببرتش سمت سکو ک بشینه....منم دویدم و اون یکی دست هانی رو گرفتم و رفتیم....نزدیک سکو ک شدیم هیون دست هانی رو ول کرد رفت بازی....منم ب هانی کمک کردم بشینه....
ی نگاه ب پسرا کردیم....دور هم جمع شده بودن و بازی نمیکردن....
هانی:یعنی دارن چی میگن؟؟؟؟
هانا:آآآآآه.....نمیدونم....
و بعد برگشتم و ب قوزک ورم کرده هانی نگاه کردم....
هانا:تو ک میلنگیدی و حالت خوب نبود نباید میرفتی بازی کنی....
هانی:آآآآآآی....پـــام....خب کاریه ک شده....
میدونم هیجانش اومده پایین ولی دو سه تا قسمت دیگه بریم سعی میکنم هیجانش رو بیشتر کنم...
چند تا جمله از قسمت بعدی:
یهو صدای داد هیون از اون ور نظرمونو جلب کرد
من عرق کردم....نمیدونستم چی بگم...از جامم تکون نمیخوردم...
برو الان میان دستتو میگیرن بلندت میکننا....
و چند لحظه بعـــد شپــــلق پخش زمین شدم....
بعد پسرا اومدن طرف ما...
[ پنجشنبه 4 دی 1393 ] 21:28 ] [ ♥AI♥ ]
[ ]