قسمت ششم داستان دابل اسی (خیالات بزرگ)

بوی گند مشروب میداد و صورتش هم زخمی بود....




نمیدونستیم باید چیکار کنیم....



خلاصه به هر زحمتی بود بردیمش کنار جدول....(با این ک خیلی منگ بود ولی خدا رو شکر میتونست راه بره)



همون جا تاکسی گرفتیم و رفتیم خونشون...



دم در ک رسیدیم ب راننده گفتیم کمک کنه خدا خیرش بده کمکمون کرد....



زنگ زدیم گفتیم بیان دم در....(خو نمیتونستیم بریم تو...)



کیو درو باز کرد.....هیونگ هم پشت سرش بود....



از دیدن ما توی اون شرایط حسابی تعجب کردن...



کیو اومد هیونو گرفت....



هیونگ هم اومد کمکش....



کیو:آآآآآآآآآآآآآآآآه....واااای....این چرا اینطوریه....



هیونگ:چه بلایی سرش اومده؟؟؟؟



و بعد دعوتمون کردن تو و خودشون هم دوتایی هیون رو جلو جلو بردن بالا.....



وقتی یونگی و جونگ مین این وضعیتو دیدن حسابی تعجب کردن....



جونگ مین پرید و در اتاق رو برای اونا باز کرد و پشت سرشون رفت تو ک کمک کنه....



یونگ سنگ:واااااااااااااااااااااااو.....اون پسر چی کار کرده؟؟؟



هانی:توی خیابون تصادفی پیداش کردیم....



یونگ سنگ:آره....حتما باید خیلی براتون سخت باشه ک تا اینجا این طوری بیاریدش....



هانا:نه اینطوری نبود....ما همون جا تاکسی گرفتیم و الانم راننده کمکمون کرد....



هانی:ببخشید...ولی هیون بعد از این ک امروز ظهر غیب شد دیگ برنگشت خونه؟؟؟؟



یونگ سنگ:چرا....اومدش....گوشیشو پیدا کرده بود....اما بعدش ی نفر بهش زنگ زد اونم حسابی قاتی کرد....نمیدونم با هم چ مکالمه ای داشتن ک اینطوری شدش ولی بعدش زد بیرون.....و حالا هم ک....



بعد جونگی و کیو و هیونگ اومدن از اتاق بیرون....



جونگی:اوووووووووووووووووه خدای من.....چ بوی گندی میداد....



کیو:واقعا عجیبه.....اصلا هیچیش با عقل جور درنمیاد.....امروز کلا اون خیلی عجیب بود....اون زخمای روی صورتش چی؟؟؟؟



هیونگ:درسته....دیروز قبل از کنسرت هم ب خاطر ی تماس تلفنی باز غیب شد....یعنی موضوع چیه؟؟؟؟



هانی:آه....درسته...ببخشید ما دیگ باید بریم....



جونگی:مشکلتون با خونه حل شد یا هنوز بهتون زنگ نزدن؟؟؟



هانا:راستش تماسی نداشتیم ولی الان داریم میریم ی سری ب اونجا بزنیم....



جونگی:واقعا؟؟؟؟خب پس امشب رو هم مهمون ما باشید....



هانی:نه....درست نیست....ما الان شانسی اینجاییم....دیشب حسابی خستتون کردیم....



هانا:ب غیر از اون ممکنه خونه تعمیر شده باشه....ما اول میریم اونجا....



جونگی:ولی شما ک دیگ غریبه نیستین....دیشب راه دیگه ای نداشتین ولی امشب ب عنوان ی آشنا اینجا بمونید....در ضمن ب غیر از اون شما برادر ما رو هم امشب نجات دادین.....



یونگی:باشه پس....شما امشب توی اون اتاق بخوابین....



هانا:ولی ما میتونیم امشب توی هتل بمونیم....زیاد از اینجا دور نیست....



یونگی:اوووووووووووووم حالا ک ان قدر دوس دارین بر خلاف اصرار های ما جدا بپرید باشه حرفی نی....ولی بیاین قبلش بریم پشت بوم...امشب شب خاصیه....شاید اینطوری بتونیم ازتون تشکر کنیم....



و خلاصه ما هم قبول کردیم و رفتیم پشت بوم....



از قرار معلوم منظور اونا از شب خاص شبی بود ک هیون خواب بود و اونا بدون اون بودن چون تا جایی ک من یادمه اتفاق دیگ ای نیفتاد ک البت خاص باشه....



کیو و یونگی چند متری ما داشتن با گوشیاشون ور میرفتن...(احتمالا مال یکیشون خراب شده بود...)



هانا:نگاهشون کن......دارن چی کار میکنن؟؟؟؟اگ بخوان اینطوری ادامه بدن احتمالا مال یکشون میخوره زمین و میشکنه....



هانی:واقعا اینطوره....



چند دیقه بعد –ک همچنان کیو و یونگی درگیر بودن- هیونگ اومد بالا....



هیونگ با دیدن کیو و یونگی خندید و اومد سمت ما:این عادیه.....



هانی:ولی ما ک چیزی نپرسیدیم....



هیونگ:با این طرز نگاه کردنتون ب اونا لازم نی سوالتون رو ب زبون بیارین تا من واقعا بفهمم سوالت چیه....البت ما هم همیشه همین مشکلو باهاشون داریم....



هانا:من و هانی هم ازاین مشکلا زیاد داریم....



هانی هم فورا واس خاطر این حرفم چپ چپ نگام کرد....مگ چی گفتم؟؟؟



و بعدم جونگی اومد بالا و بلند گفت:من سودا و آبجو اوردم.....



منظورش از شب خاص این بود؟؟؟؟



یونگی و کیو بالاخره دست از کند و کاوشون برداشتن و گوشی بیچاره رو رها کردن اومدن این طرف....



هیونگ از ما پرسید:شما چی دوس دارین؟؟؟؟



هانی:ولی ما زیاد نوشیدنی های الکلی نمیخوریم واقعا مضر ب نظر میرسن.....



جونگی:کیو بپر از پایین چند تا نوشابه بیار.....اونا الکل ندارن....



ما هم کنار هم نشستیم و شروع کردیم ب نوشیدن.....و......و..............و دیگ من واقعا چیز زیادی یادم نمیومد....



یهو سرم تیر کشید.....سردم شد.....و دیگ ستاره ها رو نمیدیدم.....بلند شدم.....خمیازه کشیدم....



وااااااااااای ک چ قده کوفته بودم....



روم پتو بود....چی؟؟؟؟



یــــــــــهو....ب خودم اومدم....



من چرا توی ی اتاق ک نمیشناختم بودم؟؟؟؟



فورا رفتم سمت هانی....محکم تکونش دادم و با فریادی بیدارش کردم....



اونم اولش گیج و منگ بود اما بعدش ک ب خودش اومد چشماش هشت تا شد....



محکم دستمو جلو دهنش گرفتم چون میدونستم تو این جور مواقع اون جیغ میکشه....



چی شده بود؟؟؟



مـــــــــــن.....



مــــــــــــــــــــــــــن.....واقعا....



چیز زیادی یادم نمیومد.....چرا اینجا بودیم؟؟؟؟



این چیزی بود ک خیلی دلم میخواست بدونم.....

موضوعات: داستان,

[ بازدید : 249 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 4 دی 1393 ] 21:42 ] [ ♥AI♥ ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]