قسمت یازدهم داستان دابل اسی (خیالات بزرگ)
روز برگزاری میتینگ:
چند دقیقه ای گذشته بود و من و مهتاب و هانی تو جامون داشتیم نظاره میکردیم...
ی لحظه یاد اتفاقای این چند وقت افتادم و بدجور رفتم تو فکر...
یاد مشکل هیون افتادم...اون تلفنای عجیب...ناپدید شدنش اونم درست روز کنسرت...صورت زخمیش...مستی بی موقعش...
بدجوری تو این احوالات بودم ک با ی ضربه محکم ک تقریبا منو محکم انداخت زمین به خودم اومدم...
درد توی عضلاتم پیچید...چشمامو بستم و محکم فشار دادم...چند لحظه بعد ک ب خودم اومدم چشمامو باز کردم ک مسبب این ضربه رو ببینم...
دو تا مرد حدودا سی ساله بودن ک یکیشون با حالت طلبکارانه گفت:چته؟؟؟چرا افتادی؟؟؟
وااااااااااای خدا...آخه این چ قد پرروئه؟؟؟من ب این چی بگم؟؟؟؟منو انداخته زمین تقریبا نابود شدم طلب کار هم ک هست...ب جای عذر خواهیشه...حالا اون پیشکش این چ طرز حرف زدن بود؟؟؟
تقریبا داد زدم:آقای نسبتا محترم این کارتون چ معنی ای داره؟؟؟منو میندازین زمین و بعد ب جای معذرت خواهی توهین میکنین؟؟؟
هانی و مهتاب ک اون طرف تر هاج و واج داشتن منو نگاه میکردن فقط...
مردی ک منو زمین انداخته بود پوزخند کجی زد ک حالمو تقریبا بد کرد و بلندتر از من گفت:من انداختمت زمین؟؟؟چرا تهمت میزنی؟؟؟
هانا:پس من ب چ دلیلی پخش زمین شدم اونم وقتی ک درست سر جام بودم؟؟؟نکنه هوا پرتم کرده و شما نبودین؟؟؟
مرده با حالت عصبی گفت:سر راه بودی...داشتم رد میشدم...گفتم برو کنار ولی تو توی هپروت بودی...منم منتظر نیستم ببینم خانوم کی رویا پردازیشون تموم میشه...
هانا:هه...چ قد قانع کننده...پیش خودت چی فک کردی؟؟؟من احمقم یا ضعیف؟؟؟هدفت از این کارا چیه؟؟؟با این ک از قصد زدی حداقل معذرت خواهی کن...اصلا اون هم نه چرا مدام توهین میکنی؟؟؟
صداهای ما مدام بالا می رفت و تقریبا همه داشتن نگاهمون میکردن...
مرد پرروی بیشعور:چی؟؟تو باید عذرخواهی کنی...مردم رو معطل خودت کردی...تازه رعوا هم داری...این دیگ چ مدلشه؟؟؟
هانا:اصلا میدونی تمدن چیه؟؟؟تمدن رو بیخیال...تواضع چی؟؟؟ب گوشت آشنا نیست...
مرده قرمز شده بود...حقش بود...باید بیشتر از اینا هم میشنید...همون لحظه وجود چند نفرو حس کردم...چند تا مرد دیگ ک کت و شلوار مشکی پوشیده بودن...ولی من حقمو میخواستم...داشتن ب جای اون منو می بردن...ناعادلانه بود...
داد زدم و سعی کردم دستشونو کنار بزنم ولی اونا قوی تر از این چیزا بودن...خب ک چی؟؟؟ب فرزی من ک نبودن...
فوری با ی حرکت خودمو آزاد کردم ولی چنان دستمو گرفتن ک احساس کردم کاملا خورد شد...ناخواسته جیغ بلندی کشیدم ک فک کنم مامان بابام هم تو ایران شنیدن...
دستم بدجوری درد میکرد ولی همینطور میکشیدنم عقب...منم از درد هی جیغ میکشیدم...چند قدم نرفته بودم ک دستم کلا بی حس شد...منم بیخیال آه و ناله شدم و ی لگد ب پای اونی ک داشت منو میکشید زدم...دستمو ول کرد ک همون لحظه باز دردش شروع شد...
از درد ناگهانی ای ک ب دستم هجوم اورد چشمامو محکم بستم و باز جیغ کشیدم و افتادم رو زمین...چشمام رو ک باز کردم دیدم هانی و مهتاب هم دارن میبرن...اونا دیگ واس چی؟؟؟
همون لحظه حس کردم کسی زیر بغلم رو گرفت و منو کشید بالا...نگاه کردم دیدم هیونه...
هیون:حالت خوبه؟؟؟
من ک چشمام داشت از حدقه میزد بیرون...این؟؟؟اینجا؟؟؟من؟؟؟...........!!!!!
آآآآآه...اصلا یادم نبود این میتینگه دابله...
چشم چرخوندم و بقیه اعضا رو هم دیدم ک رفتن پیش مهتاب و هانی...
زبونم بند امده بود...این اوضاع آشفته؟؟؟
منتظر واکنشم نشد و سریع منو برد...دیگ هیچی نفهمیدم...همین طور باهاش رفتم و تا ب خودم اومدم دیدم پشت صحنه ایم...
هیون کمک کرد رو صندلی بشینم...مهتاب و هانی هم با بقیه اومدن ولی ب نظر نمیرسید اصلا صدمه ای دیده باشن...وااای...گفتم صدمه...یاد دستم ک افتادم باز تیر کشید ولی دیگ جلوی خودمو گرفتم تا جیغ نکشم و فقط چشما و دهنمو محکم بستم...دردش واقعا وحشتناک بود...
دستی رو حس کردم ک آروم پشتم کشده شد...چشمامو باز کردم...هیون بود...
هیون:چی شده؟؟؟
خواستم حرف بزنم ولی سر و صدا و جیغ های بیرون توجهمو جلب کرد...
نهههههه...الان همه توی شوکن و حتما تا الان کل دنیا از این موضوع باخبر شدن...فن هااااا....خدایا خودت ب خیر بگذرون...
رئیس هان رو دیدم ک داره نزدیک میشه...صورتش قرمز بود و رگ های گردنش متورم شده بودن...
با چند قدم سریع بهمون رسید...
موضوعات: داستان, [ بازدید : 291 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
چند دقیقه ای گذشته بود و من و مهتاب و هانی تو جامون داشتیم نظاره میکردیم...
ی لحظه یاد اتفاقای این چند وقت افتادم و بدجور رفتم تو فکر...
یاد مشکل هیون افتادم...اون تلفنای عجیب...ناپدید شدنش اونم درست روز کنسرت...صورت زخمیش...مستی بی موقعش...
بدجوری تو این احوالات بودم ک با ی ضربه محکم ک تقریبا منو محکم انداخت زمین به خودم اومدم...
درد توی عضلاتم پیچید...چشمامو بستم و محکم فشار دادم...چند لحظه بعد ک ب خودم اومدم چشمامو باز کردم ک مسبب این ضربه رو ببینم...
دو تا مرد حدودا سی ساله بودن ک یکیشون با حالت طلبکارانه گفت:چته؟؟؟چرا افتادی؟؟؟
وااااااااااای خدا...آخه این چ قد پرروئه؟؟؟من ب این چی بگم؟؟؟؟منو انداخته زمین تقریبا نابود شدم طلب کار هم ک هست...ب جای عذر خواهیشه...حالا اون پیشکش این چ طرز حرف زدن بود؟؟؟
تقریبا داد زدم:آقای نسبتا محترم این کارتون چ معنی ای داره؟؟؟منو میندازین زمین و بعد ب جای معذرت خواهی توهین میکنین؟؟؟
هانی و مهتاب ک اون طرف تر هاج و واج داشتن منو نگاه میکردن فقط...
مردی ک منو زمین انداخته بود پوزخند کجی زد ک حالمو تقریبا بد کرد و بلندتر از من گفت:من انداختمت زمین؟؟؟چرا تهمت میزنی؟؟؟
هانا:پس من ب چ دلیلی پخش زمین شدم اونم وقتی ک درست سر جام بودم؟؟؟نکنه هوا پرتم کرده و شما نبودین؟؟؟
مرده با حالت عصبی گفت:سر راه بودی...داشتم رد میشدم...گفتم برو کنار ولی تو توی هپروت بودی...منم منتظر نیستم ببینم خانوم کی رویا پردازیشون تموم میشه...
هانا:هه...چ قد قانع کننده...پیش خودت چی فک کردی؟؟؟من احمقم یا ضعیف؟؟؟هدفت از این کارا چیه؟؟؟با این ک از قصد زدی حداقل معذرت خواهی کن...اصلا اون هم نه چرا مدام توهین میکنی؟؟؟
صداهای ما مدام بالا می رفت و تقریبا همه داشتن نگاهمون میکردن...
مرد پرروی بیشعور:چی؟؟تو باید عذرخواهی کنی...مردم رو معطل خودت کردی...تازه رعوا هم داری...این دیگ چ مدلشه؟؟؟
هانا:اصلا میدونی تمدن چیه؟؟؟تمدن رو بیخیال...تواضع چی؟؟؟ب گوشت آشنا نیست...
مرده قرمز شده بود...حقش بود...باید بیشتر از اینا هم میشنید...همون لحظه وجود چند نفرو حس کردم...چند تا مرد دیگ ک کت و شلوار مشکی پوشیده بودن...ولی من حقمو میخواستم...داشتن ب جای اون منو می بردن...ناعادلانه بود...
داد زدم و سعی کردم دستشونو کنار بزنم ولی اونا قوی تر از این چیزا بودن...خب ک چی؟؟؟ب فرزی من ک نبودن...
فوری با ی حرکت خودمو آزاد کردم ولی چنان دستمو گرفتن ک احساس کردم کاملا خورد شد...ناخواسته جیغ بلندی کشیدم ک فک کنم مامان بابام هم تو ایران شنیدن...
دستم بدجوری درد میکرد ولی همینطور میکشیدنم عقب...منم از درد هی جیغ میکشیدم...چند قدم نرفته بودم ک دستم کلا بی حس شد...منم بیخیال آه و ناله شدم و ی لگد ب پای اونی ک داشت منو میکشید زدم...دستمو ول کرد ک همون لحظه باز دردش شروع شد...
از درد ناگهانی ای ک ب دستم هجوم اورد چشمامو محکم بستم و باز جیغ کشیدم و افتادم رو زمین...چشمام رو ک باز کردم دیدم هانی و مهتاب هم دارن میبرن...اونا دیگ واس چی؟؟؟
همون لحظه حس کردم کسی زیر بغلم رو گرفت و منو کشید بالا...نگاه کردم دیدم هیونه...
هیون:حالت خوبه؟؟؟
من ک چشمام داشت از حدقه میزد بیرون...این؟؟؟اینجا؟؟؟من؟؟؟...........!!!!!
آآآآآه...اصلا یادم نبود این میتینگه دابله...
چشم چرخوندم و بقیه اعضا رو هم دیدم ک رفتن پیش مهتاب و هانی...
زبونم بند امده بود...این اوضاع آشفته؟؟؟
منتظر واکنشم نشد و سریع منو برد...دیگ هیچی نفهمیدم...همین طور باهاش رفتم و تا ب خودم اومدم دیدم پشت صحنه ایم...
هیون کمک کرد رو صندلی بشینم...مهتاب و هانی هم با بقیه اومدن ولی ب نظر نمیرسید اصلا صدمه ای دیده باشن...وااای...گفتم صدمه...یاد دستم ک افتادم باز تیر کشید ولی دیگ جلوی خودمو گرفتم تا جیغ نکشم و فقط چشما و دهنمو محکم بستم...دردش واقعا وحشتناک بود...
دستی رو حس کردم ک آروم پشتم کشده شد...چشمامو باز کردم...هیون بود...
هیون:چی شده؟؟؟
خواستم حرف بزنم ولی سر و صدا و جیغ های بیرون توجهمو جلب کرد...
نهههههه...الان همه توی شوکن و حتما تا الان کل دنیا از این موضوع باخبر شدن...فن هااااا....خدایا خودت ب خیر بگذرون...
رئیس هان رو دیدم ک داره نزدیک میشه...صورتش قرمز بود و رگ های گردنش متورم شده بودن...
با چند قدم سریع بهمون رسید...
موضوعات: داستان, [ بازدید : 291 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ پنجشنبه 4 دی 1393 ] 21:47 ] [ ♥AI♥ ]
[ ]