قسمت چهارم داستان دابل اسی (خیالات بزرگ)
یهو صدای داد هیون از اون ور نظرمونو جلب کرد....
هیون:ما ی نفر کم داریم....هانی ک نمیتونه بازی کنه...شما میاین؟؟؟؟
هانا:من؟؟؟؟ولی....
جونگ مین:فقط ی دور دیگ مونده خواهش میکنیم....
من عرق کردم....نمیدونستم چی بگم....از جامم تکون نمیخوردم....
هانی:برو...اشکال نداره...درسته خیلی تنبلی ولی اون قدرا هم چلفتی نیستی ک نتونی ب ی توپ فقط چند تا ضربه ساده بزنی درضمن تو هم بارها این بازی رو دیدی....
هانا:باشه ولی اگ چیزی شد گردن توئه هاااا....فهمیدی؟؟؟
هانی آروم خندید و گفت:باشه حالا....برو الان میان دستتو میگیرن بلندت میکننا....
منم دویدم رفتم اونجا......
نزدیک زمین ک شدم وایسادم گفتم:ولی بازی من زیاد خوب نبیس....نمیدونم بتونم از پسش بر بیام یا نه....
جونگ مین ک نزدیک من وایساده بود دستمو کشید و منو اورد تو زمین و گفت:اشکال نداره....فقط ی دوره....
بعد بازی شروع شد....
زیاد توپ طرف من نمیومد خدا رو شکر....ولی نمیدونم چی شد ک یهو توپ همینطوری با سرعت اومد طرف من....
اول فکر میکردم میتونم مثل قبلیا بگیرمش ولی خیلی سرعت زیادی داشت و من هم نتونستم بگیرمش....
و چند لحظه بعـــــد شپــــــــــــــلق پخش زمین شدم...
توپ خورد ب سرم و من هم افتادم....
یونگی اومد طرفم و گفت:تو حالت خوبه؟؟؟
هانا:آآآآآه....آآآ..آره فک کنم هنوز زندم....
دستمو از رو سرم بداشتم....
یونگی:وای سرت ک قرمز شده....ما اینجا یخ نداریم اینطوری ممکنه باد کنه...
هیون از اون ور تور اومد این ور و گفت:اصلا فکرشم نمیکردم نتونی این اسپکمو بگیری....
هانا:راستش من زیاد والیبالم خوب نیست...
کیو:باید بهمون میگفتی تا حواسمون بهت میبود و بهت آسون میگرفتیم....
یونگی دستمو گرفت و کشید و بلندم کرد....
سرم رو گرفتم...اولش داشتم میفتادم...
دیدم ک هانی لنگ لنگان اومده طرف ما....
هانی:تو خوبی؟؟؟؟صدمه دیدی؟؟؟؟
هانا:آآآه....من واقعا خوبم چرا اومدی اینجا؟؟؟پات آسیب دیده...
هانی:سر تو هم همین طور....
بقیه خندیدن....
جونگ مین:امروز هر دوتون زخمی شدین....فک کنم بعد از اینجا باید بریم بیمارستان....
هانی هم خندید و گفت:حتما....
هانا:متاسفم....من مطمئن نیستم بتونم به بازی ادامه بدم...
یونگی:باشه....ما ی کاریش میکنیم....
هانی:بیا بریم اونجا بشینیم....
بعد از این ک رفتیم و نشستیم هانی گفت:واااااو نگاه کن چه بلایی سرت اومده...پیشونیت قرمزه....نکنه باد کنه؟؟؟
هانا:اون وقت همش تقصیر توئه....
هانی:خب من میدونستم بلد نیستی ولی نه دیگ در این حد....تنبلی زیاد کار دستت داد ، نه؟؟؟؟
هانا خندید و گفت:از مچ پات معلومه شل و ول....
بعد پسرا اومدن طرف ما....
وقتی رسیدن ب سکویی ک ما روش نشسته بودیم سریعا پخش شدن رو زمین....
معلوم بود حسابی خسته شدن و حتی حسابی عرق هم کردن....
هیونگ رفت نوشیدنی رو برداشت و اومد طرف ما...نشست کنارمون....
هبونگ:شما مطمئنید حالتون خوبه؟؟؟
هانا:واقعا داریم میگیم خوبیم....
جونگ مین در حالی ک توی لباسش فوت میکرد سرشو بلند کرد گفت:چقدر هوا گرمه....
هیون آه بلندی کشید و گفت:حسابی خسته شدیم....
یونگی:شما کمبود دارین....مگ اومدین پیک نیک؟؟؟؟تو این هوای گرم اگ میخواستین ورزش کنین باید میرفتین باشگاه....
کیو از رو زمین بلند شد و گفت:تو ک هیچ وقت ان قدر ضد حال نبودی....
جونگ مین ک ب سکو تکیه داده بود گفت:شما دارین چی کار میکنین؟؟؟
هانا:مـــا؟؟؟؟
جونگ مین:بله....چرا ان قدر ساکتین....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دختر ان قدر ساکت اینجا کم پیدا میشه....
هیونگ:شاید ب خاطر این باشه ک اونا اینجایی نیستن....
جونگ مین برگشت و اومد اون طرف ما نشست و گفت:اوه درسته....ببینم همه دخترا اون جا ان قدر کم حرف و خجالتین؟؟؟؟
هیون:شما تریپل اسید...باید کلی سوال داشته باشین....یا حالا هرچی....تریپل اسای اینجا وقتی ما رو میبینن همش دورمون میدون ولی شما اصلا اون طوری نیستین....
جونگ مین:درسته....نکنه شماها خجالتی این؟؟؟فک کنم واس این باش ک تو جمع پسرا بودین....
یونگی:بچه ها موافقید بریم؟؟؟؟اینجا واقعا گرمه....داره اذیتم میکنه....
کیو پرید و گفت:باشه....کی موافقه تا رستوران مسابقه بدیم؟؟؟؟هـــوم؟؟؟؟
جونگ مین بلند شد و گفت:اون یکی ماشین رو من میرونم....
و همه شادی سر دادند....
ما؟؟؟نه ما شادی سر ندادیم....فقط لبخند زدیم....
جمله ها از قسمت های بعدی دوستان:
چی شده؟؟؟چرا اون طوری متعجب شده بودی؟؟؟؟
حال مادربزرگم ی کمی ناخوشه
واقعا؟؟؟حالا آشپزی کدومتون بهتره؟؟؟؟
حالا نمیشه خانوما ی بار رژیمشون رو زیر پا بزارن؟؟؟
موضوعات: داستان, [ بازدید : 382 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
هیون:ما ی نفر کم داریم....هانی ک نمیتونه بازی کنه...شما میاین؟؟؟؟
هانا:من؟؟؟؟ولی....
جونگ مین:فقط ی دور دیگ مونده خواهش میکنیم....
من عرق کردم....نمیدونستم چی بگم....از جامم تکون نمیخوردم....
هانی:برو...اشکال نداره...درسته خیلی تنبلی ولی اون قدرا هم چلفتی نیستی ک نتونی ب ی توپ فقط چند تا ضربه ساده بزنی درضمن تو هم بارها این بازی رو دیدی....
هانا:باشه ولی اگ چیزی شد گردن توئه هاااا....فهمیدی؟؟؟
هانی آروم خندید و گفت:باشه حالا....برو الان میان دستتو میگیرن بلندت میکننا....
منم دویدم رفتم اونجا......
نزدیک زمین ک شدم وایسادم گفتم:ولی بازی من زیاد خوب نبیس....نمیدونم بتونم از پسش بر بیام یا نه....
جونگ مین ک نزدیک من وایساده بود دستمو کشید و منو اورد تو زمین و گفت:اشکال نداره....فقط ی دوره....
بعد بازی شروع شد....
زیاد توپ طرف من نمیومد خدا رو شکر....ولی نمیدونم چی شد ک یهو توپ همینطوری با سرعت اومد طرف من....
اول فکر میکردم میتونم مثل قبلیا بگیرمش ولی خیلی سرعت زیادی داشت و من هم نتونستم بگیرمش....
و چند لحظه بعـــــد شپــــــــــــــلق پخش زمین شدم...
توپ خورد ب سرم و من هم افتادم....
یونگی اومد طرفم و گفت:تو حالت خوبه؟؟؟
هانا:آآآآآه....آآآ..آره فک کنم هنوز زندم....
دستمو از رو سرم بداشتم....
یونگی:وای سرت ک قرمز شده....ما اینجا یخ نداریم اینطوری ممکنه باد کنه...
هیون از اون ور تور اومد این ور و گفت:اصلا فکرشم نمیکردم نتونی این اسپکمو بگیری....
هانا:راستش من زیاد والیبالم خوب نیست...
کیو:باید بهمون میگفتی تا حواسمون بهت میبود و بهت آسون میگرفتیم....
یونگی دستمو گرفت و کشید و بلندم کرد....
سرم رو گرفتم...اولش داشتم میفتادم...
دیدم ک هانی لنگ لنگان اومده طرف ما....
هانی:تو خوبی؟؟؟؟صدمه دیدی؟؟؟؟
هانا:آآآه....من واقعا خوبم چرا اومدی اینجا؟؟؟پات آسیب دیده...
هانی:سر تو هم همین طور....
بقیه خندیدن....
جونگ مین:امروز هر دوتون زخمی شدین....فک کنم بعد از اینجا باید بریم بیمارستان....
هانی هم خندید و گفت:حتما....
هانا:متاسفم....من مطمئن نیستم بتونم به بازی ادامه بدم...
یونگی:باشه....ما ی کاریش میکنیم....
هانی:بیا بریم اونجا بشینیم....
بعد از این ک رفتیم و نشستیم هانی گفت:واااااو نگاه کن چه بلایی سرت اومده...پیشونیت قرمزه....نکنه باد کنه؟؟؟
هانا:اون وقت همش تقصیر توئه....
هانی:خب من میدونستم بلد نیستی ولی نه دیگ در این حد....تنبلی زیاد کار دستت داد ، نه؟؟؟؟
هانا خندید و گفت:از مچ پات معلومه شل و ول....
بعد پسرا اومدن طرف ما....
وقتی رسیدن ب سکویی ک ما روش نشسته بودیم سریعا پخش شدن رو زمین....
معلوم بود حسابی خسته شدن و حتی حسابی عرق هم کردن....
هیونگ رفت نوشیدنی رو برداشت و اومد طرف ما...نشست کنارمون....
هبونگ:شما مطمئنید حالتون خوبه؟؟؟
هانا:واقعا داریم میگیم خوبیم....
جونگ مین در حالی ک توی لباسش فوت میکرد سرشو بلند کرد گفت:چقدر هوا گرمه....
هیون آه بلندی کشید و گفت:حسابی خسته شدیم....
یونگی:شما کمبود دارین....مگ اومدین پیک نیک؟؟؟؟تو این هوای گرم اگ میخواستین ورزش کنین باید میرفتین باشگاه....
کیو از رو زمین بلند شد و گفت:تو ک هیچ وقت ان قدر ضد حال نبودی....
جونگ مین ک ب سکو تکیه داده بود گفت:شما دارین چی کار میکنین؟؟؟
هانا:مـــا؟؟؟؟
جونگ مین:بله....چرا ان قدر ساکتین....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دختر ان قدر ساکت اینجا کم پیدا میشه....
هیونگ:شاید ب خاطر این باشه ک اونا اینجایی نیستن....
جونگ مین برگشت و اومد اون طرف ما نشست و گفت:اوه درسته....ببینم همه دخترا اون جا ان قدر کم حرف و خجالتین؟؟؟؟
هیون:شما تریپل اسید...باید کلی سوال داشته باشین....یا حالا هرچی....تریپل اسای اینجا وقتی ما رو میبینن همش دورمون میدون ولی شما اصلا اون طوری نیستین....
جونگ مین:درسته....نکنه شماها خجالتی این؟؟؟فک کنم واس این باش ک تو جمع پسرا بودین....
یونگی:بچه ها موافقید بریم؟؟؟؟اینجا واقعا گرمه....داره اذیتم میکنه....
کیو پرید و گفت:باشه....کی موافقه تا رستوران مسابقه بدیم؟؟؟؟هـــوم؟؟؟؟
جونگ مین بلند شد و گفت:اون یکی ماشین رو من میرونم....
و همه شادی سر دادند....
ما؟؟؟نه ما شادی سر ندادیم....فقط لبخند زدیم....
جمله ها از قسمت های بعدی دوستان:
چی شده؟؟؟چرا اون طوری متعجب شده بودی؟؟؟؟
حال مادربزرگم ی کمی ناخوشه
واقعا؟؟؟حالا آشپزی کدومتون بهتره؟؟؟؟
حالا نمیشه خانوما ی بار رژیمشون رو زیر پا بزارن؟؟؟
موضوعات: داستان, [ بازدید : 382 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ پنجشنبه 4 دی 1393 ] 21:30 ] [ ♥AI♥ ]
[ ]