قسمت پنج داستان دابل اسی (خیالات بزرگ)

تو رستوران:



همین طور ک داشتیم میرفتیم سر یکی از میزها بشینیم کیو محکم ب دست جونگ مین زد و گفت:من بردم...دیدی؟؟؟زودتر رسیدم...



جونگ مین:نه...اینطور نیست....کاملا از اون زاویه مشخص بود من زود رسیدم....احتمالا گرد و غباری ک با اون لاستیکا بلند کردی نزاشت اینو بفهمی ک من زودتر رسیدم....



کیو:هیون مگه این من نبودم ک بردم؟؟؟واااای....چطور میتونی الکی حرف بزنی جونگی؟؟؟تو ک میدونی پس الکی نگو....آدم هر چ قدر هم دوست داشته باشه ببره بازم گاهی باید با باختش کنار بیاد نه اینکه دروغ بگه...



جونگ مین:من؟؟؟؟دروغ گفتم؟؟؟؟چرا باید چنین کاری بکنم....مگه توی برد کمبود دارم؟؟؟این همیشه منم ک توی مسابقه ها از شماها میبرم....تازه همه میدونن دست فرمون من واقعا خوبه....



کیو:درسته ک مال تو خوبه ولی مال من واقعا بهتره...



هیون:شماها مایه دردسرین....



و بعد با هم نشستیم سر میز....



بعد از این ک پیشخدمت چند تا منیو بهمون داد....:



یونگی:هیون تو چی سفارش میدی؟؟؟



هیون:اووووووم....نمیدونم....همشون خوب ب نظر میان....



یونگی:واقعا؟؟؟جونگ مین تو چی؟؟؟؟



جونگ مین:منم واقعا نمیدونم....غذاهای فوق العاده ای توی لیست هست....همشون واقعا عالین....اصلا نمیتونم انتخاب کنم....



هانا ب پیشخدمت منیو رو داد و گفت:دو تا سالاد بدین لطفا....



جونگ مین چشماش گرد شد و گفت:چی؟؟؟؟فقط دو تا سالاد؟؟؟؟



هیونگ:اینجا ان قدر غذای خوشمزه هست ک ما حتی نمیدونیم چی سفارش بدیم...



هیون:حالا نمیشه خانوما ی بار رژیمشون رو زیر پا بزارن؟؟؟؟



هانی:خب راستش....ما نمیتونیم این غذاها رو بخوریم....همون طور ک میدونین ما خارجی ایم و هنوز نمیتونیم اینا رو بخوریم....با ذاعقه امون جور در نمیاد....



هانا:ما هنوز تو خونه غذای ایرانی درست میکنیم....ایرانیا مخصوصا شمالی ها توی غذاهاشون واقعا تنوع خاصی دارن.....



هیون:واقعا؟؟؟؟حالا کدومتون آشپزیش بهتره؟؟؟



هانا:خب ما تو غذاها ب هم کمک میکنیم یعنی درواقع با هم همیشه غذا درست میکنیم ب همین خاطر نمیشه تصمیم گرفت....فقط گاهی تکی درست میکنیم....



کیو:واقعا جالبه.....من تا حالا غذای ایرانی نخوردم....



ما هم لبخندی زدیم....



هانی:پس لازم شد حتما ی بارم ک شده امتحانش کنین....اونا واقعا خیلی خوشمزن....اینو واس این نمیگیم ک خودمون دوس داریم....خیلی از خارجیا و حتی کره ایا رو میشناسیم ک غذاهای ایرانی رو دوس دارن....



هانا چشمانش رو گرد کرد و آروم گفت:و واقعا هم سالم ترن....



همین لحظه گوشیم زنگ خورد....



هانا:بله؟؟؟

اوه مامان تویی؟؟؟

اوهوم من خوبم...

هانی هم همین طور....

اینجا همه چی خوبه...اونجا چطوره؟؟؟

راستش مامان من الان سرم شلوغه...

چی؟؟؟؟

برای چی؟؟؟

مامان شوخی ک نمیکنی؟؟؟

واقعا؟؟؟؟

آآآآآآآآآآآآآآآآآآه....باشه....حالا من ی کاریش میکنم...

خیلی خب فعلا خدافظ مامان....



و بعد گوشی رو قطع کردم....



هانی:چی شده؟؟؟چرا اون طوری متعجب شده بودی؟؟؟؟



هانا:ها؟؟؟آآآآآآه....نمیخوام سر غذا راجع بهش حرف بزنم....



هانی:مشکل چیه....؟؟؟؟واقعا ب نظر میرسید اتفاقی افتاده....



جونگ مین:چیزی شده؟؟؟؟



هانا:نه....چیز مهمی نیست....فقط حال مادربزرگم ی کمی ناخوشه...مامانم فقط میخواست من بعدا باهاش صحبت کنم....



هانی:واقعا؟؟؟؟اون ک سالم بود...چی شده؟؟؟اتفاق بدی افتاده؟؟؟



هانا:مهم نیست...چیز زیاد خاصی نبود....



هانی:تو مطمئنی؟؟؟من واقعا ناراحت شدم...خداکنه زودتر حالش خوب شه....



هانا:دیگه غذاتو بخور هانی....



و همه مشغول شدن....



هیونگ:بچه ها من میرم دست به آب....



یونگی:اوهوم....منم باید برم....



و هیونگ و یونگی با هم رفتن....



چند دقیقه بعد غذامون تموم شده بود....



هیون:کار اونا چرا ان قدر طول میکشه؟؟؟؟نکنه هیونگ دوباره گیر کرده یونگی هم همون جا نگه داشته...



جونگ مین:چرت نگو...



کیو:من میرم ببینم چه خبره....



جونگ مین:باشه کیو....منم میرم حساب کنم و بعدش از اون جا میرم ماشینو بیارم....



هیون:زود برگرد....



و کیو و جونگ مین هم رفتن....



هیون هم بلند شد و دستشو کرد تو جیبش بعد فریاد زد:گوشیم....گوشیم کجاست؟؟؟



بعد رو کرد به من و خواهش کرد:میشه لطفا با گوشی شما به گوشی خودم زنگ بزنم؟؟؟؟



هانا:البته....بفرمایید....



هیون:ممنونم....



و منم گوشیمو دادم تا به گوشی خودش زنگ بزنه ولی هیچ صدایی نیومد....یعنی گوشیش کجا بود؟؟؟؟



هیون:وااااای.....نه.....من اونو هفته پیش خریده بودم....من میرم ی جای دیگه دنبالش بگردم....



و گوشی منو گذاشت رو میز و رفت....



و فقط چند دقیقه بعد کیو و یونگی و هیونگ اومدن سمت ما....



کیو:جونگی زنگ زد گفت اون طرف خیابون توی ماشین منتظر ماست....اووووو....پس هیون کو؟؟؟؟کجا رفت؟؟؟؟



هانی:فک کنم گوشیش رو گم کرده بود....زنگ زد ولی نتونست پیداش کنه...به همین خاطر رفت....



یونگی:واقعا؟؟؟؟آخه کجا ممکنه رفته باشه....



هیونگ:شاید رفته باشه پیش جونگ مین....ممکنه گوشیش تو ماشین باشه...



یونگی:پس بریم....



و ما هم همه رفتیم سمت ماشین ها....



جونگ مین ب ماشین تکیه کرده بود و منتظر ما بود....وقتی ما رو دید برامون دست تکون داد....



ولی هیون اون جا نبود....



رفتیم پیش جونگ مین....



هیونگ:هیون اینجاست؟؟؟؟



جونگ مین:نه....مگه اون پیش دخترا نبود؟؟؟



هیونگ:فک کنم گوشیش رو گم کرده و رفته....و معلوم نیست کجا....



جونگ مین:بیاین توی ماشینا رو بگردیم شاید گوشیش رو پیدا کنیم....



و بعد شروع کردیم به جستجو....ولی خبری از گوشی نبود ک نبود....



هانی:اگ گوشیش اینجا نیست خودشم نیست ممکنه گوشیشو تا حالا پیدا کرده باشه....بهتر نیست بهش زنگ بزنیم؟؟؟؟



هانا:اوهوم....من این کارو میکنم....



و گوشیمو تندی دراوردم و بهش زنگ زدم....



هانا:گوشیش خاموشه....



کیو:یعنی هنوز گوشیشو پیدا نکرده؟؟؟



هیونگ:شاید پیدا کرده ولی باطریش تموم شده باشه....



جونگ مین:آآآآآه....با این ک اون ی بچه نیست ولی من نگرانشم....آخه اون کجا رفته؟؟؟؟واقعا فک میکنه میتونه تو خیابونا گوشیشو پیدا کنه؟؟؟؟



کیو:حداقل اگ با ما میومد خونه شاید اونجا میتونست پیداش کنه....



یونگی:بهتر نیست بریم خونه و منتظرش بمونیم؟؟؟



کیو:چاره دیگه ای داریم؟؟؟



هانا:من و هانی جایی خرید داریم...ب یکی از دوستامون هم میخوایم سر بزنیم....دیگ فک کنم باید ازتون جدا شیم....



هانی:درسته....امیدوارم برادرتون ب سلامت برگرده خونه....



جونگ مین:وضعیت آپارتمانتون چطوره؟؟؟؟مستونین برگردین؟؟؟؟



هانا:هنوز تماسی نداشتیم ولی ممکنه امروز درست شه....



یونگی:امیدوارم مشکلتون زودتر حل شه ولی با این حال اگ مشکلی داشتین میتونین بیاین خونه ما....خوش حال میشیم امشبم مهمون ما باشین...



هانی:آآآه....از لطف شما واقعا ممنونیم....



هانا:درسته....ب هر حال ما دیگه باید بریم....خدانگهدار...



و بعد از خداحافظی رفتیم....



هانی:فک میکنی هیون کجاست؟؟؟



هانا:اصلا نمیدونم....



من و هانی تا آخرای شب بیرون موندیم....هی این ور اون ور پلاس بودیم تا وقت بگذرونیم....کلی مغازه رفتیم...پارک بودیم....حتی سینما هم رفتیم....



دیگ شب شده بود.....ما هم همین طوری داشتیم تو خیابون قدم میزدیم.....



هانا:واااااای خیلی خوش گذشت....



هانی:خدا کنه هر چند وقت ی بار خونه مشکل پیدا کنه ما اینطوری بیایم بیرون....



هانا:ولی حیف....اگ سال تحصیلی شروع شه بدبخت میشیم....



هانی:آآآآآآه.....نگو.....باید حسابی سختی بکشیم....



ی عابر پیاده رو دیدیم ک سرش رو کاملا پایین اورده بود و ی کلاه سرش بود....تلو تلو میخورد و تعادل نداشت....ب نظر مست میومد....همینمرد یهو ب طرف من تلو تلو خورد و افتاد روی من....



هردو افتادیم روی زمین....



چشمای هانی ک از تعجب گرد شده بود اومد طرف ما....با تمام زورش اون مرد رو کنار زد....اماااااا....



وقتی صورتش رو دید تعجبش بیشتر شد....



منم همینطوری گیج و منگ درحالی ک تمام بدنم درد گرفته بود بلند شدم....



وااااااااااااااای.....وقتی صورت هیون رو دیدم حسابی ترسیدم....



موضوعات: داستان,

[ بازدید : 290 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 5 دی 1393 ] 0:13 ] [ ♥AI♥ ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]